یک ساعت مانده به ساعت موعود

 

ساعتم تیر است با این بمب ساعتی

 

دست از سرم بردار

 

نمیخواهم دستی از دست بروم

 

میخواهم

 

دست افشان دست بشویم از دوست

 

هنوز اندکی به یک ساعت مانده به آن ساعت

 

بیا و بیابان شو

 

تا مثل هوا هموار شوم بر تو

 

و سرودی بخوانم که رودخانه ها از برش کنند

 

ماهیان یادداشت بگیرند

 

و صدف ها دف بزنند

 

کف ها کف بزنند

 

این ساعت از آن ساعت ها نیست

 

دستبند بهتر از دستانه ایست که دست ترا ببندد

 

دسترخوانی بسازد از دستارت

 

و دست آموز شوی از آن دست

 

که برای تفاله یی

 

دست به دست شوی  در آسمانی که  قفسی از فیروزه ست

 

هی!

 

ضربان این ساعت هنوز خفیفتر از ضربه های سینهء من است

 

تو چرا میهراسی؟

 

پیش از انفجار

 

جار میزنم که دور شوی و از حاشا به تماشای من بایستی

 

میدانم گزدمی در جگرت میچرخد

 

اما

 

ساعت که برسد میرسد دیگر

 

هی! بیا یک افسانه بگویم در بارهء یک قصهء قدیمی

 

هان! البته اگر حوصله داری که حوصله ات سر برود

 

قصه از این قرار است که سرانجام

 

اگر سنگی بر گور من میگذاری

 

بهتر است سنگ صبور باشد